بدون عنوان
وقتی به خونه برگشتم دل توی دلم نبود ولی تمام روز قبل رو نخوابیده بود برای همین وقتی برگشتم بعد از دوش گرفتن زود خوابم برد. ولی به ظهر نکشید بیدار شدم و به بیمارستان رفتم. دیدم تختی که امیرعلی داخلش بود خالی شده و اون رو منتقل کرده بودن روی یک تخت بزرگ و زیبا و مادرم داشت بهش شیر می داد. شاید اگه بگم یک لحظه احساس کسی رو داشتم که وارد بهشت شده اغراق نکرده باشم. بعد از اون شب سخت اصلا هم فکرش رو نمی کردم به این زودی همچین صحنه رو ببینم. بعداز 24 ساعت امیرعلی داشت شیر می خورد. خدای من چه احساسی بود. تمام وجودم سرشار از شوق شد.
فردا صبح من برای استراحت رفتم و موقع وقت ملاقات برگشتم . تمام افرادی که از مریضی امیرعلی با خبر بودن اومده بودن که این افراد تنها شامل خانواده من و پدر و مادر شوهرم و دو خواهر شوهرم. حتی برادرشوهرهای من از مریضی امیرعلی خبر ندارن. البته این یک تصمیم تقریبا جمعی بود برای این که اگه امیرعلی در آینده بهتر شد با حرف های بقیه اعتماد به نفسش رو از دست نده و یا با دلسوزی های بی جای دیگران روبه رو نشه.
بعد از وقت ملاقات من جای امیرعلی بودم و مادرم برای استراحت رفت. فردای اون روز بعد از وقت ملاقات امیرعلی مرخص شد و به خانه آوردیمش و قرار بود به همون شیوه بیمارستان خوابانده بشه. اول قرار بود بریم خانه مادرم ولی چون براشون مهمان می اومد و کسی از این ماجرا خبر نداشت تصمیم گرفتیم امیرعلی رو بیاریم خونه خودمون و از این موقع دیگه مراحل درمان در خانه شروع شد.